بیاموزند تا در مکتبت، مردم صداقت را
به نام تو سند کردند شش دانگ ولایت را
تو را از شش جهت خواندند مولای ششم، چونکه
به دست خویشتن داری زمام کلّ خلقت را
به میلیونها چنان سقراط، یا صدها چنان لقمان
عطا کردند از دریای تو یک قطره حکمت را
میان آن همه شاگرد هم باشی؛ غریبی تو!
نمی فهمند وقتی این جماعت، شأن عصمت را...
هَلِ الدّین؟ غیر حبّ و بغض؟، مذهب چیست غیر از این؟
خدا از ما نگیرد این ولایت، این برائت را
تو از بس از حسین و کربلا رفتن به ما گفتی
به پا کردی درون سینه ها شور قیامت را
گرسنه، تشنه، خاک آلود، غمگین، زائرش گشتی
چه خوب آموختی بر شیعیان، رسم زیارت را
نمی ماند گنهکاری میان عرصه ی محشر
اگر در پای میزان رو کنی حکم شفاعت را
اگر می گفت "یازهرا" کسی در پیش روی تو
عوض می کرد یاد پهلویش حال و هوایت را...
پس از زهرا گمانم رسم شد در شهر پیغمبر
بسوزانند در آتش، درِ بیت سیادت را
شبانه با سر و پای برهنه، بُردن از خانه
ز حدّ خود به در کردند نامردان، جسارت را
به هر گامی که میرفتی به سوی قصرِ آن ملعون
گمانم با دو چشم خویش می دیدی شهادت را
عذاب اوّلین و آخرین بادا بر آن قومی
که سوزاندند از کین، قلب خورشید امامت را
کلام آخرت وقف نمازِ با توجّه شد
عجب شرمنده ی خود کرد این حرفت عبادت را
(محمد قاسمی)