دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
در مسجدالحرام نشستیم پیش هم
نزدیک صحن دلشدگان، پای منبری
قرآن کنار پنجره ها بود و میوزید
بوی گل محمدی از پشت هر دری
وقتی شدیم همنفس و گرم گفتوگو
پر میکشید شعر به آغوش دفتری
در چشم او روایت و سنت چراغ راه
در چشم من ولایت ماه منوری
از روزهای اول هجرت کمی بگو
وقتی که میوزید شمیم پیمبری
آری پیمبر آن که به صوت بلند گفت:
غیر از علی برادر من نیست دیگری
انصار آمدند کنار مهاجرین
خود را گره زدند به تقدیر بهتری
اینان مهاجرند، ولی ارث میبرند
از سفره میخورند طعام برابری
آن روزها پیمبر ما مهربانترین
از مهر و ماه پشت سرش بود لشکری
از روزگار صلح حدیبیه هم بگو
از نامهای که بسته به پای کبوتری...
از فتح مکه با گل لبخند هم بگو
این گونه فتح راه ندارد به باوری
چشمش به کعبه خیره شد و گفت والسلام
وقت اذان شنیده شد الله اکبری...
(علی اصعر شیری)
*************************
گفتند از شراب تو میخانه ها به هم
خُم ها به وقت خوردن پیمانه ها به هم
تو آن حقیقتی که تو را مژده میدهند
اسطوره های خفته در افسانه ها به هم
در هر نماز عطر تو تکثیر میشود
در امتداد وحدت این شانه ها به هم
هر خانه ای منارهی الله اکبر است
اینگونه میرسند همه خانه ها به هم
جاری شدهست عقد اخوّت میان ما
ای باب آشنایی بیگانه ها به هم!
وقتی که شمعِ راه تو باشی چه دیدنیست
دل دادن دوبارهی پروانه ها به هم
چون دانه های روشن تسبیح با همیم
در هم تنیده سلسلهی دانه ها به هم
اعجاز بینظیر تو عشق است و عشق تو
ما را رسانده از دل ویرانه ها به هم...
(رضا نیکوکار)