روز عاشورا، مادرم گفت: «برو روضه گوش کن تا چند کلام حرف حساب بشنوی». گفتم: من حالا کاری دارم بعد خواهم رفت.
رفتم اتاق، اما خودم ناراحت شدم. حال عجیبی به من دست داد، قلم را برداشتم و تابلوی «عصر عاشورا» را شروع کردم. قلم را که برداشتم همین تابلو شد که الان هست، بدون هیچ تغییری.
مادرم که برگشت، به او گفتم: « من روضه ام را خواندم ».
وی ادامه میدهد: الان که بعد از ۳۰ سال به این تابلو نگاه میکنم، میبینم اگر میخواستم این کار را امروز بکشم، باز هم همین تابلو به وجود میآمد، بدون هیچ تغییری. یک چیزی دارد این تابلو که خود من هم گریهام میگیرد
همین که سوی حرم اسب بی سوار آمد
مرا مصیبت بی انتها به بار آمد...
همین که سوی حرم اسب بی سوار آمد
مرا مصیبت بی انتها به بار آمد
درون ذهن من این پرسش است هرلحظه
چگونه با غم تو میتوان کنار آمد؟!
بگو که خواسته آخرت به یادت هست؟!
بگو که پیرهن کهنه ات به کار آمد؟!
رباب سربه گریبان کشیده یک گوشه
مگرچه برسر آن طفل شیرخوار آمد؟!
تمام آینه ها بیقرار و دلخون اند
از اینکه بر بدن پاک تو غبار آمد
مرا ببخش که باید سخن خلاصه شود
به سوی اهل حرم چند نیزه دار آمد...
سید علیرضا شفیعی