تا در دهانِ تلخِ عمرِ او، شکر باشى
وقتى تو هستى، مادرت تنها نمى ماند
دختر شدى تا که برایش همسفر باشى
دختر شدى تا در میان سیل جمعیت
تنها تو از بغض برادر، باخبر باشى
تو غنچه ى خندانِ باغِ زندگى بودى
طوفان ولى نگذاشت تا بى دردسر باشى...
گنجشکِ معصوم و نحیفِ آسمانِ ما
آتش دلش مى خواست تو بى بال و پر باشى
تو از تبار شبنمى، از جنس بارانى
حقّت نبوده غرق در خون جگر باشى
یا اینکه شب، جاى نوازش هاى بابایت
در انتظار جیغِ آژیر خطر باشى
گل، خانه اش گلخانه است، آخر چرا پس تو
باید میان خاک و خُل ها دربدر باشى؟...
من خوب مى دانم که بین قوم کرکس ها
بسیار دشوار است که "شانه به سر" باشى
¤¤¤
"إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ..." تو این را خوب از بَر کن
باید که در شب هم به امیّد سحر باشى...
(محمدرضا حسین زاده بازرگانی)